پشت این عینکهای تیره وتار،همه ی آدم ها خاک گرفته اند
میدانی؟ حقیقت اینست
آدم های پرغبار ،هوای سنگین وبغض بی صدای روزها
دیر است دیر دیگر .
ولی شاید بازبتوان به خانه برگشت
شایدآواز بی مهری وچهره های غبار آلود را ندید
اما! دیگر ،دیراست دیر .
شاید باد شمال که بوزد ،
نم نم بارانش که بزند ،
دوباره همه ی دنیا مال خودمان شود
حتی صدای شب پره ؛عطر خطمی ها ،نور مهتاب ،
حتی سبزیِ صنوبرِ سرِ کوچه وصدای جوجه یاکریم های بالای ایوان
شاید باز خواب یک انار نورسیده دیدیم درکنارشان
شاید همسایه ها باز عطر ارغوان وهرچه خوشست را حس کردند .
شاید
چه عیبی دارد؟!
ما که راه باغهای بالا ورودهای پایین را بهتر از آنها بلدیم
نگران ِ چـــــه هـــــستی خوب ِ من ؟!!
من به شوق رویت
مشتی از گندم وشعر وترانه پُرکرده ام
گیس مهتاب را با ذوق شانه زده ام
ماه را چلچراغ ِ عبور شبهایت کرده ام
برایت آرام سرودم وستاره چینی رفته ام
حیف نیست؟
من وتو وروشنایی وهفت غزل عاشقی ،امـــــــــــــــا غباری در کمین؟؟؟
باد شمال که اینبار وزیدن گرفت ،باز هم توفیری نیست
آن مردُم همیشه غرق افکار ِ فلج ِ پرغبارِ خویشند!
گول نخوریم
دستنوشته ی خودم
درباره این سایت